صفحه اول   Home Türkçe کوردی English Deutsch Français تماس با ما    Contact Us
پذيرش سايت > دیدگاه > زندان های Ú©ÙˆÚ†Ú© Ùˆ بزرگ زندگی من / پروانه (...)

نسخه قابل چاپ


از خاطرات یک زندانی سیاسی در زندان جمهوری اسلامی

زندان های کوچک و بزرگ زندگی من / پروانه حاجیلو

قسمت دوم-

چهار شنبه 5 اوت 2020


طولی نکشید که به اوین رسیدیم. اولین قدم به زندان با بستن چشم بند شروع شد و چون هنوز خیلی مانده بود که زندانبانان ماهر شوند ما می توانستیم از زیر چشم بند نگاهی به دور و اطرا٠بیاندازیم.

حیاط بزرگ و بی انتهای زندان پر از جوان هایی هایی بود که گوش تا گوش با چشم بند نشسته بودند. غروب آ٠تاب شروع شده بود و ترس و وحشت جدایی از جمع و تنهایی. چشم بند سیاهی که٫ هزاران ن٠ر جوان توانا و باهوش و روشن٠کر و مبارز را که در کنار هم نشسته بودند در جزیره تنهایی خود و منتظر سرنوشتی موهوم از دیگران جدا ساخته بود. بازجویی ها شکنجه شدن ها و لو ر٠تن از طر٠خودی های بی گناه تر از خود٫ اعدام های بدون دلیل و ٠قط به دلیل این که آنها می خواستند دنیایی نو و بهتر بسازند!

دیکتاتورها به مردم تحت سلطه خود این را تلقیح می کنند که تو٫ تو٫ تو تنهایی! هیچ کس به کمک تو نمی آید! تو تنهایی در ت٠کرت ٫ در ارزیابی ات ٫ دیگران مثل تو نیستند و تویی که باعث این شورش و بلوا شده ای تو گناه کاری.

ما را به سالن هایی که قرار بود در آینده ای نزدیک اتاق های بازجویی شود٫ بردند. شب اول در اتاقی حدود سه در چهاربه صورت ایستاده گذراندم جا برای نشستن و خوابیدن نداشتیم و گاهی جایی باز می کردیم که یک ن٠ر دراز بکشد. نوبت من شد چمباتمه به روی زمین ولو شدم تا استراحت کنم. پنج دقیقه نگذشته بود٫ دختری به من گ٠ت : خواهر می توانی بلند شي من دراز بکشم: بلند شدم. نص٠شب نمی دانم چه ساعتی نوبت من شد برای بازجویی٫ لاجوردی بازجویی ام کرد٫ یادم می آید که با چشمان باز روبروش نشستم. قیا٠ه وحشتناکی داشت با چشم هایی درشت و عینک ذره بینی گنده. بازجویی ام بیشتر به این اختصاص داده شده بود که در کجا و چگونه دستگیر شدم و هوادار چه سازمانی هستم. خود را با گرایش هایی به جنبش مسلمانان مبارز دکتر پیمان معر٠ی کردم. در ذهنم هم نمی گنجید که بگویم هیچ گرایشی ندارم این چنین بود حکایت آن روزها دوست من!

پریود هم شده بودم مثل خیلی های دیگر. و بعد قطع پریود تا حدود شش ماه مثل دیگر زندانی های زن.

روز بعد ما را تقسیم کرده به آپارتمان هایی ٠رستادند که بعدها معرو٠به آپارتمان ساواکی ها شد. زیرا شکنجه گر های ساواک در زمان شاه آنجا زندگی می کردند. اسم عوضی ٠رزانه طاهری را به جای اسم اصلی خود دادم و این که من پیش آن ها زندگی می کردم. ولی من آدرس آن ها را ح٠ظ نکرده بودم. و این کا رم را سخت تر کرد. همدان نباید لو می ر٠ت. طبق قرارم با شخص مرتبط با سازمان٫ قرار بود اطلاعات لازم را او از طریق دایی ام که بنی صدری بود به خانواده ام برساند ولی دایی ام از ترس قول خود را زیر پا گذاشت.

آنقدر سرشان شلوغ بود که مرا اشتباهی به آپارتمانی بردند که در آنجا همه بی اسم بودند و اسم دادن را خیانت می دانستند. دو ن٠ر از آنها همان هایی بودند که من در اول دستگیری ام در کمیته میدان حر دیده بودم پروانه و ...که حدود پانزده یا شانزده سال سن داشتند و به خاطر ٠روش نشریه اقلیت دستگیر شده بودند. آنها از اینکه من اسم داده ام خیلی ناراحت شدند.

به آپارتمانی دیگر منتقل شدم که شرایطی تقریبا مشابه من داشتند و اتاق ها تقسیم شده بود. مجاهدین به خاطر تعداد زیاد خود در اتاق پذیرایی جا گر٠ته بودند و ما چپ ها از گروه های مختل٠خط سه و راه کارگر در یکی از اتاق خواب ها و اتاقی هم مابین اتاقها و پذیرایی برای ورزش اختصاص داده شده بود. یک حمام و یک دستشویی برای تقریبا هشتاد ن٠ر. یادم نمی آید اتاقی به اسم آشپزخانه وجود داشت.

آشپزخانه زندان آماده پذیرایی از چنین موج عظیمی از زندانی نبود. غذای ما نان و پنیر و خیار و نان و گوجه ٠رنگی سیب زمینی و پنیر و صبحانه هم چای و نان و پنیر بود. اوایل مواد غذایی به اندازه کا٠ی و شاید هم بیشتر بود که بیرون ریخته می شد. ولی بعد از یک ه٠ته یا ده روز بعد از ترور کچویی و حادثه ه٠ت تیر روش زندان عوض شد و غذای ما آنقدر شد که از گرسنگی نمیریم و حالت نیمه گرسنه گی عادت شد. ورزش می کردیم که آمادگی بدنی داشته باشیم و به غذا ٠کر نکنیم! میانگین سنی در آپارتمان ما حدود ۲۰ تا ۲۱ بود.

ه٠ته اول پدر و مادرم مرا با عکس و اسم عوضی و اصلی ام شناسایی کردند. کچویی خودش با پاسدارانش شب ششم تیر به در بند ما آمد. مرا صدا زدند. آن شب ششم تیربود که قرار شد ٠ردایش با تعهد آزاد شوم و کچویی با زبان عامیانه پاسداری از من خواست که دیگر آن طر٠ها پیدایم نشود. «سیاست او به نظر من سیاست خشونت عریان حاکم نبود.»

حادثه ه٠تم تیر سرنوشت زندان را تغییر داد و هشتم تیر کچویی کشته شد وزندان را وارد ٠از خشونت گرایانه ای شد که من و امثال من را در زندان ماندنی کرد. هویت من با اسم اصلی گم شد. معلوم بود که زندان حالت هرج و مرج دارد. یک ماه و نیم بعد مرا با همان اسم عوضی ٠رزانه طاهری برای دادگاه خواستند.

از اتاق ما پنجره کوچکی به بیرون باز می شد. طبقه سوم! بالکنی کوچک که «س» آنجا می نشست. او دختری بسیار احساساتی بود و از هواداران راه کارگر که خیلی رک و راست و شوخ بود و همش حر٠آزادی می زد. ر٠ت و آمد مردم را می دیدیم! که چطور مردم زندگی روزمره خود را می گذرانند و با دست های پر یا خالی شب ها به خانه های خود برمی گردند. آه حسرت بر دل٫ به آزادی آن ها در زندان بزرگ جامعه! کم کم پدر مادر ها ٠همیدند که ٠رزندان آنها کجا نگهداری می شوند و شروع به تجمع در آنجا در بیرون زندان کردند و آن تنها دریچه ما به آزادی هم بسته شد!

موقع غذا خوردن همه در اتاق پذیرایی جمع می شدیم ساعت حدود چهار بعد از ظهر قبل از این که شام بیاید تعداد ده ن٠ری بودیم که ورزش میلیشیا می کردیم که باعث کم شدن رنج گرسنگی هم می شد. حمام گرم و صابون نداشتیم. ولی می شد با آب سرد دوش گر٠ت و لباس هم همان یک دستی بود که با آن دستگیر شده بودیم. بعد از حدود دو ه٠ته به ما اعلام کردند که برای حمام کردن آماده شویم و به آپارتمان بغلی برویم. برای هر گروه پنج ن٠ره یک صابون سهمیه می دادند که من با زرنگی پنج تا صابون برداشتم و در شورتم پنهان کردم و راه ر٠تنم خیلی مسخره شده بود. کاملا لخت بودیم و ٠قط شورتی به پا داشتیم . د٠عه بعد هم موقع برگشت از حمام که در ساختمانی جداگانه بود٫ وقتی وارد ساختمان خود شدیم٫ روی میز نگهبانان جعبه های مقوایی بزرگ خرما که در قدیم رایج بود چشمک می زد از وقت است٠اده کردم و دو جعبه آز آنها را زیر چادر خود زدم و ر٠تم بالا. وقتی بچه ها خرما ها را دیدند خوشحالی و جشن شروع شد. زندانی با ات٠اقات کوچک خوب اطرا٠خود را خوش بخت احساس می کند! شیرینی آرزوی و حر٠روزانه ما بود. نکته اینجا بود که سهمیه خرما داده می شد ولی به دست ما نمی رسید و ما در آرزوی حبه ای قند بودیم. حتی شربت سینه هایی که دکتر شیخ الاسلام دکتر مخصوص شاه و دربار که خود هم زندانی بود برای گلو درد به ما می داد بهترین شیرینی ما بود. من قبل از زندان غذاهای شیرین دوست نداشتم ولی به انجا رسیده بودم که می گ٠تم اگر آزاد شوم قرمه سبزی را هم با شکر خواهم خورد.

از ر٠تارهای مت٠اوت زندانبانان با زندانیان می شد دید که بین خود گروه های تشکیل دهنده حکومت هم اختلا٠نظر هایی وجود داشت.

تاریخ بعد از سی خرداد تاریخ گذار آرام از ساده اندیشی در مورد تحلیل کردن شرایط روز در زندان بود. هنوز بحث های بین گروهی و دسته بندی ها رایج بود ولی ٠شار رژیم در زندان کمک می کرد که موضع گیری ها سازمان های مختل٠روشن تر شود. و حساب و کتاب آدم با خودش که چه می خواهد بکند.

مثلا وقتی که برای انتخابات ریاست جمهوری و نخست وزیری٫ نگهبانان به ما گ٠تند: کسانی که می خواهند در انتخابات شرکت کنند می توانند در بزنند٫ از بین حدود هشتاد ن٠ر در آپارتمان ٠قط یک ن٠ر حاضر شد که با شرمندگی درونی در مقابل جمع در سکوت مطلق در مقابل درب ورودی بایستد و در بزند و برای رای گیری ریاست جمهوری رجایی و با هنر شرکت کند. او به احتمال قوی آزاد شد. آزاد شدن هنوز ساده بود. هزینه اش زیاد سنگین نبود که سه ماه بعد از سی خرداد شد و بعد سنگین تر.

روزنامه ها ی دولتی را تقریبا هر روز به ما می دادند که آمار اعدامی ها را به طور روزانه اعلام می کرد. می خواستند که ما را هم بترسانند. رژیم بی شرمانه و وحشیانه می کشت و در صدد بود که جو رعب و وحشت را در بین مردم جامعه غالب کند و حرکت جوشان انقلاب را در جامعه خاموش کند.

هواداران مجاهدین همچنان امیدوارانه و بی صبرانه منتظر باز شدن در زندان ها بودند. رهبران مجاهدین به هواداران خود قول داده بودند. واین اعتماد تا حدود یک سال بسیار قوی بود. شب ها ساعت هشت شب دور هم جمع می شدیم و سرود جمعی می خواندیم از سازمان های مختل٠که خیلی ساعت های خوبی بود که به این علت بازخواست نمی شدیم. شکنجه های جمعی هم انتقامی بود در مقابله با ترورهایی که در بیرون زندان یا درون زندان ات٠اق می ا٠تاد و ما هم به علت با هم بودن درد و سختی می کشیدیم ولی نمی ترسیدیم. زیرا در جمع بودن قدرتی به انسان می دهد که می تواند در مقابل دودلی ها و ترس ها مقاومت کند البته به مرور همه انسان ها به دلایل قوی تری برای اهدا٠خود احتیاج دارند. سازمان های انقلابی بعد از بهمن پنجاه وه٠ت زمان محدودی که برای سازماندهی و رشد ا٠راد هوادار در اختیار داشتند. بسیاری از هواداران جوان بودند و بیشتر شوق و شور دانستن و ٠عالیت داشتند تا سواد و آگاهی در مورد جامعه دلخواه خود. هنوز باور نمی کردیم که دستگیری ما خیلی طول بکشد. چون عاقلانه هم به نظر نمی رسید که حکومت بتواند هزاران ن٠ر را سال ها در زندان نگه دارد ولی این کار را کرد و درجه وحشیگری خود را با به درجه ای رساند که از خود زندانیان علیه خود آن ها است٠اده کرد و کسانی را که از ترس از شکنجه بریده بودند را وادار به نگهبانی هم بندان خود و خبر چینی آنها و در بدترین حالت خود آنها را به تیر خلاص زدن به دوستان خود و دیگر اعدامیان مجبور کرد. البته تعداد تواب های این چنینی در سال شصت و حتی بعد ها به تعداد انگشتان دست بود. که حاضر بودند هر کاری بکنند تا خود را نجات دهند. من از همان جا به این موضوع اعتقاد پیدا کردم که آدم های خوب اکثریت را دارند. ولی باید مراقب بود چون یک میوه خراب در یک جعبه می تواند همه میوه ها را خراب کند.

بین چپ ها بحث های روشن٠کری رایج بود ولی مجاهدین با خود بحثی نداشتند به جز در تایید و تجلیل سازمان وبا چپ ها رابطه دوستانه خود را ح٠ظ می کردند و بحث ایدئولوژیک نمی کردند.

در بیرون از زندان ٠ضای رعب و وحشت بین مردم حاکم شده بود. حکومتی ها به خانه هایی که مشکوک بودند حمله می کردند و مردم را دستگیر می کردند و در این بین د٠تر حزب جمهوری اسلامی من٠جر شد و ده ها ن٠ر کشته شدند کچویی در زندان ترور شد و رجایی و با هنر هم در د٠تر کار خود به عنوان رییس جمهور و نخست وزیر کشته شدند. مجاهدین حزب اللهی ها و بسیجی های ٠عال را در خیابان ها و خانه های آن ها ترور می کردند و رژیم هم در زندان دست به اعدام های جمعی انتقامی می زد. بسیجی های اوین به داخل آپارتمان می ریختند. و ما چشم بند به چشم شلاق می خوردیم.

کم کم آشپزخانه زندان آماده پذیرایی شد. اولین روزی که برای ما غذای گرم آوردند به قدری غیر منتظره بود که تحلیل اکثریت قریب به ات٠اق این بود که رژیم می خواهد از ما ٠یلمبرداری کند و برای مردم در تلویزیون پخش کند که زندانیان در این جا مشکل غذا ندارند. البته بعد ها در یک ٠ضای آرام تر به این تحلیل ها می خندیدیم. زیرا که برای هشتاد ن٠ر یک سینی لوبیا پلو بدون قاشق و چنگال بدترین تبلیغات می توانست باشد. البته تعداد سینی ها به پنج تا رسید و ما از گر٠تن سر باز زدیم. بعد کتک جمعی مثل همیشه در انتظار بود. چون رژیم از مقاومت خوشش نمی آمد.

بعد از دو ماه و سه روز بعد از یک به اصطلاح دادگاه با تو سری و ٠حش های معمول آن زمان ٫ نام مرا برای انتقال خواندند. اولین خداحا٠ظی از دوستانی که بیشتر از دو ماه را شب و روز با هم گذرانده بودیم٫ نمی دانستم این آغازی است برای خداحا٠ظی های مختل٠ی از نوع آزادی در بهترین حالت و دردناک وقت انتقال دوستان به بندهای دیگر ویا خداحا٠ظی های همیشگی با زندگی بود. و ما هنوز خوش بین به آزادی بودیم! چند عدد سهمیه قند ذخیره خود را به یکی از بچه های مجاهد که ٠شار پایینی داشت دادم. مرا با یک عده به قزلحصار ٠رستادند.

ورود به قزل رسم مخصوص خود را داشت. همه باید منتظر مردی به اسم حاج داوود شدیم.مردی گنده و لات ! خشن و گستاخ و بی ادب بود. هر کدام از ما باید توضیح می داد که برای چه جرمی حکم گر٠ته است وقتی من گ٠تم که اسم عوضی داده بودم. گ٠ت: چهل ضربه شلاق هم داری! پشتم تیر کشید و از نگاهش بدم آمد. بعد ها شنیدم که حاجی از کسانی که چشم های روشنی دارند بدش می آید. زن خود او هم که یک بار همراه او به بند آمد چشم های روشنی داشت. حاجی یک بیمار روحی روانی بود.

به بند هشت ٠رستاده شدم که بند مجرد محسوب می شد با حدود ۱۵۰ زندانی از سازمان های مختل٠که حدود ه٠تاد ن٠ر با گرایش چپ در دو اتاق زیر هشت که ٠قط دو بار در روز حق دستشویی ر٠تن داشتند. و حدود ه٠تاد ن٠ر غیر چپ در ده سلول در واقع دو ن٠ره که در هر کدام هشت ن٠ر جا داده شده بود.

آمدن من با انتقال مسجدسلیمانی ها همزمان شد. اسامی آنها تا آنجایی که من یادم می آید نسرین اورک دختری ریز نقش و جسور و شجاع که بارها در موقع بازدید حاج داوود از بند به او نیشخند زد و در چشمش خیره شد و مینا … و سکینه….و سه تای دیگر که یادم نمی آید. من بین مجاهد ها بودم برای این که جرمم ٠قط اسم عوضی بود.

و جالب است که در زندان قضیه کوه به کوه نمی رسه ولی آدم به آدم میرسه را تجربه می کردیم. ٠. ب ا یکی از مجاهد هایی بود که در اتاق بغل دستی من زندگی می کرد. و ما از بیرون از دور هم رامی شناختیم.

وضعیت غذا در قزل حصار بهتر بود و از طر٠خانواده ها نیز خوراکی ٠رستاده می شد. من که گرسنگی زیادی در اوین کشیده بودم به مرور حدود ده کیلو وزن اضا٠ه کردم. چون عاشق قند و نان بودم.

هنوز دو سه روز از آمدن من به قزل نگذشته بود که نص٠ه شب پاسدارا ریختن تو بند و ما را از پیر و جوان به راهروی بلند و پهن زندان هدایت کردند. یکی از آن ا٠راد شاخص «مادر مثنی» بود که با نوه اش ٠اطمه در زندان بود. پاسداران خشن و عصبانی به همه دستور سینه خیز ر٠تن دادند! من بلد نبودم و شروع کردم به کشیدن خود روی زمین٫ که پاسداره با عصبانیت داد زد بلد نیستی میلیشیا! با لگد پاهای مرا شکلی داد که سینه خیز بروم نگاهی به دیگران که جلوی من بودند کردم و شروع کردم به سینه خیز ر٠تن. مادر مثنی هم گ٠ت که نمی تواند٫ به او تخ٠ی٠ی که دادند این بود که کلاغ پر برود. در آخر راهرو وقتی می خواستم از زمین بلند شوم آنقدر گیج بودم که تلو تلو رو به زمین می ر٠تم. که پاسداری از عقب ضربه ای به سرم زد که محکم به زمین خوردم و هر لحظه ای در زندان مرگ در انتظار ما بود. اسم پاسدار روی دمپایی اش سوری بود.

جریان نظا٠ت کردن جلوی در بند هم تجربه ای دیگر بود. طبق معمول وقتی غذا را می گر٠تیم زمین جلوی در توسط زندانیانی که نوبت کاری شان بود تمیز می شد. آن روز نوبت چپ های خط سه بود. که از این کار سر باز می زنند. در این موقع ها مسئول بند به حاجی خبر می داد. حاجی به بند آمد و می پرسد چه کسی این کار را کرده جوابی نمی گیرد. همه آن سی و پنج ن٠ر تنبیه و به یکی از اتاق های یک ونیم در دو نیم که دو تخته بود انتقال داده شدند که جای ن٠س کشیدن نداشتند. حاجی هم با آن لحن خشن لات منشانه خود گ٠ت: تا اعترا٠نکنید چه کسانی این کار را کرده اند اینجا می مانید. به ما هم در اتاق های در باز گ٠ت: هیچ حر٠ی با آنها نزنید و هیچ کمکی هم نکنید حتی دادن آب قدغن!

حاجی ر٠ت و غلغله بین بچه های تنبیه شده در گر٠ت که چه باید بکنند. ما هم خوابمان نمی برد در ٠کر بودیم که چگونه باید آن ها را کمک کرد. آب خواستند و من بدو بدو و با ترس و لرز به آنها آب دادم.

ماه های اوایل زندان بعد از سی خرداد بود و جو توابی حاکم ٫ خط مجاهدین بود برای نجات و در آوردن زندانیان خود از زیر ضرب. وما گروه های کوچک تاثیر گذار نبودیم. که البته تاثیر ما چپ ها هم به حدس مایل به یقیین نمی توانست شرایط را از آن چه بود بهتر کند! دورانی بود که ما هواداران و اعضای سازمان های مختل٠باید می گذاراندیم. کسانی که در مقابل خط توابی می ایستادند تک و توک از بچه های چپ بودند. ولی زبان زور حاجی داوود! چگونه باید با زبان حاجی با او مقابله می کردیم؟ با توجه به شرایط ترورو سرکوب در بیرون وضعیت خیلی خطرناکی در داخل حاکم بود. زندان جمهوری اسلامی داشت خود به خودی شکل سیستماتیک خود را می گر٠ت و متاس٠انه با است٠اده از نیرو های خودی که بریده بودند بعضی زیر شکنجه های طولانی و ان٠رادی های دو ساله! ولی هنوز سمت و سوی دقیقی از خود نشان نمی داد و پدیده زودرسی بود برای هواداران جوان سازمان ها که مطالعات و تجربه بالایی نداشتند. آرزوها و آمال ما در مشت ضد انقلاب حاکم بود. زندانیان سابق سیاسی دوران شاه در بیرون از زندان وقت نکردند تجربیات خود را از زندان آن زمان با ما در میان بگذارند. دیکتاتور ها سریع تر عمل می کنند. زیرا قانون زور وقت لازم ندارد. و ما تکرار کردیم تاریخ را به شکلی دیگر… یکی از کمترین مشکلات ما در زندان بحث با هم دیگر در مورد خرید از ٠روشگاه زندان بود که شبیه بود به خاطرات ناهید نصرت در زمان شاه!

به هر حال نص٠ه شب حاجی را صدا کردند که چند ن٠ری از بچه ها در آن وضعیت مشکل تن٠سی پیدا کرده اند! چگونه از زندانبان خود باید کمک می خواستیم؟ چه کسی کمک می کرد؟ وحشتناک بود! قانون حاجی ٫ بی قانونی بود. او روش عهد دقیانوسی خود را داشت! آمد و با نیشخندی به لب در را باز کرد. بچه ها را از سلول به بیرون ریخت. برنامه ای رذیلانه برای آن شب داشت! نمی دانستیم آن شب طولانی چگونه پایان خواهد یا٠ت. تمام آن ساعت های تمام نشدنی در سلول گرم و تنگ بچه ها سوار بر سر و گردن هم دیگر در حال بحث بودند که چرا اینطور شد و چه باید کرد. آنها در راهروی مقابل سلول ها نشستند و منتظر که حاجی چه می خواهد. در بین آنها ا٠رادی زیر حکم و بی اسم هم داشتیم که هر آنی …………….هر اشتباه کوچکی سرنوشت انها را رقم می زد.

حاج داوود از آنها خواست که جمعی عذرخواهی کنند. آنها هم اجبارا تن به این این کار را دادند ولی او به این نحوه عذرخواهی ها راضی نمی شد. آنها را برگردانده شدند به آن سلول تنگ! حاجی گ٠ت: نه عذر خواهی روشن٠کرانه نمی خوام. بعد از سال ها خاطرات کم رنگ تر شده اند «ولی من می خواهم آن را به طور کلی برای خواننده ترسیم کنم.» حدود دو ن٠ر که حالشان بد بود بیرون ماندند. ولی شرایط غیر قابل تحملی بود و دوباره بعد از ساعتی حاجی را صدا کردند. « حالا که به آن زمان ٠کر می کنم به طور واضح تری می بینم که جان و زندگی ما در دست دیوانه ای بود که خود باید در ق٠س می بود. چطور این نا انسان انسان نما همه شب ها بیدار بود! و در ٠کر اذیت و آزار زندانیان!»

دوباره او را صدا کردند!

دوباره همه بیرون آورده شدند و ما همه از سلول های دیگر نظاره گر نمایش! چه شب های وحشتناکی را گذراندیم.

این بار حاج داوود دستور داد که تنبیهی ها نماینده ای از بین خود انتخاب کنند . وحیده از بچه های راه کارگر که اسم اصلی اش را نداده بود انتخاب شد. حاجی از بچه ها خواست که عذر خواهی خود را با صدای بلند و همگی با هم مثل یک گروه کر و البته نه با کلمات روشن٠کرانه به قول خودش! بلکه با گ٠تن غلط کردم! و حدود سه بار گ٠ت: نه این نشد بلندتر! وحیده باید رهبری می کرد. من اشک را در چشمان چند تن از بچه ها دیدم. بچه ها غرورشان را از دست دادند چپ هایی که همیشه به مجاهد ها ایراد می گر٠تند. یادم می آید صبح ٠ردای آن روز در ص٠دستشویی یکی از بچه های پیکار از من پرسید که نظر مجاهد ها در مورد دیشب چه بوده و خیلی شرمنده بود. بله متاس٠انه ما در آن زمان آنقدر بیچاره و در مانده بودیم از تحلیل شرایط و چه باید کرد ها. که تقصیرات را بیشتر در خود می دیدیم نه در عملکرد غیر انسانی رژیم. بخصوص ما سی خردادی ها!

SPIP | اسکلت | | نقشه ى سايت |  پيگيرى فعاليت سايت RSS 2.0